Wednesday 26 December 2012

انرژی ندارم. توان مبارزه با ننوشتن ندارم 
دل ام میخاست بیام بنویسم شلوغ کنم این جا بقیه شلوغ کنند این جا ببینم دور و برم پر از رفیق شده است. رفیق هام هی راه به راه سر می ز نند این جا و چیزهایی می گویند و می روند ولی باز هم بر می گردند و من دوباره بیست ساله می شوم. بیست ساله می شوم خل و گیج و مشنگ و خجالتی و وبلاگ نویس. خجالت ام را پنهان می کنم همیشه کرده ام. افسردگی ام را لابه لای وبلاگ ام پنهان می کنم هی بلند تر عربده می کشم چرت و پرت سر هم می کنم با دوست های تازه و قدیم می رویم کافه ی نقلی نمی دانم چی چی در خیابان نمی دانم چی که چیپس و پنیر بخوریم. رفیق می خاهم
آقا من دنبال رفیق می گردم. من دختری سی و یک ساله رفیق می خاهم که بدعنق باشد تلخ باشد ولی بی خود نباشد گه اخلاق باشد ولی نگوید هپی کریسمس
 آدم دل اش قاطی می کند حالا ما خودمان در مملکت همایونی مان نمی گفتیم عید غدیر وقربان تان مبارک، این جا هی راه به راه تکست هپی کریسمس می فرستندمان
همین ها را می بینم که می فهمم چه خطرناک است و باید حواس ام جمع باشد که یک مرتبه از غیض رسیدن پیغام های ریز و درشت تبریک کریسمس هم وطنان خارج نشین نشوم جلال آل احمد و کمپین ضد غرب زدگی راه بیاندازم. کاش سایت رفیق یابی داشتیم مثل رابطه یابی که هست. آدم ها نمی آیند این جا من نمی نویسم های و هو راه نمی اندازند این جا من انرژی ندارم


   
    
  

Wednesday 12 December 2012


گفت که زن و شوهر بودند که زن و مرد با هم نشسته اند و کلی با "او" از این در و آن در حرف زده اند گفت که برای شان خیلی جالب بوده که "او" از ایران آمده و اینها ...گفت که زن و شوهر چند تا بچه داشتند،گفت که خیلی ناز و مهربان و خوب و خون گرم بودند...گفت که شماره هم رد و بدل کرده بودند که اگر "او" رفت شهر "آنها" یا "آنها" آمدند شهر "او" همین دیگر را ببینند دوباره ...از  این ها گفت تا رسید به این جا که آن ها جدا شدند و رفتند پی زندگی شان بعد از چند ساعتی هم صحبتی و آرزوی موفقیت و تعارف خوش بختی تکه پاره کردن، گفت که مرد شب اش به "او" تکست داده است که دیدن "او" خیلی خوب بوده و فلان روز شاید بیاید آن شهر که همدیگر را ببینند و این که اشکالی ندارد و اینها و من مات ام برد وقتی که گفتم خب تو چه گفتی و گفت هیچی گفتم چه خوب آره بیا ببینیم چیزی که نیست فقط دوست ایم و بعدش من را مگر می شد من کنترل کند،-نمی دانم به چی فکر می کردم شاید این که چرا ما باید تظاهر کنیم که با ادبی این است که "نه" نگوییم و یا چرا مرد این همه نشسته و حرف زده از این در و آن آن وقت که کنار زن بوده یادش نیامده که بگوید به "او" که برویم گل گشت  هفته ی دیگر ؟ حتمن می بایست صبر کند تا خانم برود چندمتری آن ورتر سرش را زمین بگذارد بعد به "او" پیغام بدهد که برویم بیرون؟ لوس بازی است.   رگ قدیمی فمینیستی ام قلمبیده بود حالاچه روشنفکرترهاتان بگویند جواد است و غیر روشنفکرها بگویند اوه قدیمی شده و این حرفها من بالخره روی ام می شود بگویم که فمینیست هستم از نوع پسا کلونیالی اش و این انگ را روی خودم می گذارم که خوش برچسبی است والا به خدا.

 حرص می خوردم صادقانه بگویم ؟ یک هفته است به این جمله فکر می کنم هی  صبح تا شب  مرورش می کنم بالا و پایین اش می کنم و گریه ام می گیرد. نه اینکه چرا مرد ماجرا این جوری رفتار کرد یا "او" چرا این جوری جواب داد .دست خودم نیست حساس می شوم به تمام این بازی های جنسیت زده که کی چه جور رفتار کرد و آن  یکی چه جور برخورد. از مرز جالب بودن می گذرد برای ام از مرز کنجکاوی می گذرد. می خاهم تحلیل اش کنم از توش نظر و تئوری و این ها بکشم بیرون ببینم کجا می توانم ازش استفاده کنم که چی می گویند ؟

از این که در جواب سوال من که 'تو که خودت می دانی آدم نصفه شب تنهایی اس ام اس نمی زند که فلانی بیا هم دیگر را ببینیم اگه همه چیز رو راست و سرراست است با زن اش'، جمله ای گفت که به اندازه ی از پانزده سالگی ام تا الان شوکه ام کرد  که "تو این را می گویی یعنی مخالفی و فکر می کنی بد است یا نا جور است چون خودت در رابطه ای ".  یک هفته ای است در مغزم پیچ می خورد دل پیچه می گیرم هر وقت یاد این جمله می افتم سعی می کنم تحلیل اش کنم رمز گشایی اش کنم بعد هزار هزار هزار سال تاریخ زن می نشیند جلوی ام که کی ما این جوری شدیم ؟  احساس تحقیرکردم احساس تحقیرم مثل احساس تحقیر کسی بود که گشت ارشاد گرفته باشدش و من بگویم خانوم به شما چه که بچه های مردم چی می پوشند و گشت ارشاد دربیاد که تو به کار خودت کار داشته باش خفه می خاهی بگویی به فکر مردمی ؟ نه خیر جان ام تو دنبال بزک دوزک خودت هستی عوضی...یک هفته است که این حس را با خودم می کشم. که چرا همه چیز را تحلیل می کنم ؟ این شکلی ؟ تا ته ته اش ؟ برای ام گفتمان مهم است زبان ی که به کار می بریم زبان ی که باهاش منظورمان را می رسانیم و بعد فکر می کنم چه طور ماها داریم این قدر بیگانه می شویم ؟

گفت " تواین را می گویی چون خودت در رابطه ای" حالا من که زندگی ام کلمه است و فکر می کنم کلمه است که دیسکورس زندگی های ما را می سازد حالا چه در دیاسپورا باشد چه در وطن. کلمه ها است زبان است به عبارتی که که منتقل می شود و ماندگار می شود و روابط قدرت را تعیین می کند. حالا این جمله چه می گوید ؟ نشستم راجع اش چیزی بنویسم که این جمله می خاست بگوید که من موجود حقیری هستم که می ترسم که نکند بقیه دست به مال ام دراز کنند همین است که فوری برداشتم انقاد تند و تیزی کردم از "او" که یعنی من از حسادت یا چه میدانم ترس دارم انتقاد می کنم و حرص می خورم  که من موجود حقیری هستم که نمی توانم و چشم ندارم موفقیت بقیه ی زن ها را در  جلب توجه بقیه ببینم که می ترسم چون ممکن است نوک پیکان اش متوجه خودم بشود که من موجودی حقیری ام که می خاهم از لانه ام و مرد خودم محافظت کنم و گرنه من این قدر نمی توانم بلند فکر کنم که این چیزها را به یک دیالوگ بزرگ تر ربط بدهم به زن ستیزی که در زبان مان می بینم. یاد آن دوست دیگری می افتم که می گفت فلانی مادر ج... است و استدلال اش این بود که این معنی تمام و کمال می دهد در حکایت پستی طرف دیگری.حالا من چقدر باید بیایم توضیح بدهم که بابا جان تو داری می شوی ادامه ی گفتمان مسلط ی که در سرزمین ما زن ها را می کند طبقه ی بی بهره و بیشتر هنرش در همین است که زبان را کنترل می کند که زبان مان را تبدیل می کند به عرصه ی جدل های جنسیتی و حالا این دوست مرد بود ولی "او" چه طور ؟ این باسن ام را حسابی می سوزاند. دل ام برای کودکانه گی هفده هجده سالگی ام تنگ می شود که می خاستیم از حقوق زن ها دفاع کنیم و نمی دانستم که سال ها بعدش خودمان جزو دسته ای هستیم که داریم زبانی را بازتولید می کنیم که ادبیات اش هم زن ستیز است. زن و بدن زنانه را حقیر و خار می کند. این متن را ویرایش نمی کنم خاصیت اش در بیرون کشیدن اندوه یک هفته ای من است.



Monday 10 December 2012



یه چیزه کاسه-مانند خریدم که روش نوشته من عاشق شکلات هستم. عصبانی بودم پر از خشم بودم غمگین بودم بارون خیلی تند بود یه آدم پدر آمرزیده ای شیر دو درصد چربی من رو که دیشب هنوز در یخچال بودقبل از این که راه بیافتم سمت خونه دزدیده بود. این همه راه آمده بودم تا دانشگاه در اتاق ام قفل بود پدر آمرزیده ای ندیده بود بدبختی نوشته و چسبانده به در که لطفن در را قفل نکنید. کلافه شدم برگشتم به سمت خونه تحمل کتابخونه رو تازگی ها ندارم. به جای این که به بقیه فکر کنم به خودم فکر می کنم و بیست تا کتاب بغل میکنم دو ماه می چپانم توی اتاق ام و ککی هم نیست که بگزدم که بقیه هم آدم هستند و انبار نکن کتاب ها رو. چیزه کاسه-مانند کرم رنگ است و روش با دست خط کودکانه ای نوشته اند. مغازه ی دست دوم فروشی بود. بد دل شدم اول که کرور کرور مرض با این کاسه نریزم به جان ام؟ بعد تصویر مرد مریض احوال که مجبور شده همه ی زندگی اش رو بفروشه و خرج دوا درمان اش کنه آخرش هم خوب نشده و مرده نکنه مرض اش رو بگیرم ؟بعد فکر کردم حالا خودم کم بدبختی و مرض دارم ...لحظه ای پشیمانی بعد دل قرص کردم و فکر کردم چرا این همه غذا از بشقاب و لیوانی که ملت قبلن استفاده کردن برام معضل نمیشه ؟ چون آشپزخونه ی دانشگاه دلگشاتره و دستای خودم تمیزتر؟ امسال دپارتمان ام رو عوض کردم و مجبور شدم واحدهای اضافه بردارم. واحدها زیاد بود و من مثل یک دختر شیرین و زودرنج رفتم به اتاق رییس  که آخ من حمله ی عصبی بهم دست داده شب خابم نمی بره باید کلی واحد بخونم از یه طرف و از طرف دیگه هر دو سه هفته کلی متن تحویل استاد راهنمام بدم این ها رو گفتم که برسم به این جا که نصفه واحد ها رو بده ترم بعد روی کول ام بزارم . مدیرگروه اما با طرز تفکر یوروسنتریک اش - من به همه بدبین ام همیشه هم همین بوده- گفت از کجا معلوم که این مشکل تو نباشه ؟ اصلن از کجا معلوم که تو به درد دکتری بخوری ؟ ها ؟ مگر خودت به من نگفتی که باید هر متن را چند بار ویرایش کنی ؟ حالا این جا دپارتمانی است که به یکی از دانشجوهای شان گفته اند که تقلب کرده ای چون رفته مقاله ی احتمالن حسابی درباره ی چه میدانم رولان بارت یا لاکان نوشته و آن ها چون خیلی باهوش هستند بهش گفته اند که شما در ایران که لکان نمی شناسید چه طور این متن را نوشتی ؟ من اما زدم زیر گریه. تلخ و بی وقفه و البته آروم. بعد زیر لب چیزهایی نامفهوم هم گفتم که اون حق نداره این طوری بحث کنه با من که من هزارتا جای دیگه می تونستم برم و نرفتم. آدم وقتی دل اش پر باشه دیگه حالی اش نیست چی میگه. در جواب ام هیچی نگفت. من ام در رو کوبیدم و گفتم من از این جا می رم.اصلن آدم به درد بخوری نیستم در این مواقع زود جوشی می شوم و قاطی می کنم.
بعدتر فکر کردم این دو سال دانشگاهم جایی  بودم که انگار دنباله ای بود از جهان شرقی و خاورمیانه ای خودمان. همش حرف از ادوارد سعید بود و فوکو مجبور بودم پست کلونیال بخانم و سعید هم نان زیر کباب اش بود. همه شان می خاستند بروند کشورهای داغون دنیا و درسازمان های بین المللی که خوب پول می دهند کار کنند و سفر کنند و اینها. همین بود که خودشان را کشته بودند بیایند دانشکده ای که شرق شناسی بداند و به "آنها" هم حالی کند. من اما از قماش "آنها" نبودم. من عمری در همان کشورهای داغون سر کرده بودم و نمی خاستم بروم در اداره های بزرگ کار کنم و مردم بدبخت را نجات دهم. یعنی فوق اش می خاستم درس بخانم بعد بروم "آنها" را نجات بدهم که این قدر فکر نکنند "ما" نجات دهنده لازم داریم یا دست کم بفهمند که برای من کارشان مثل قهوه ی استارباکس خریدن بود و این که روی اش نوشته باشند با این قهوه شما اینقدرتومان به بدبخت های آفریقایی کمک می کنید. حالا شما بروید ببینید مثلن استارباکس کجا دارد دو قرآن به ملت کمک می کند و از آن طرف جنگل جنگل سر می برند در کشورهای کمتر توسعه یافته که کاغذ خوشگل ماگ کاغذی شان حی و حاضر باشد...چه می دانم آفریقایی ها حالا باید سر گرسنه تشنه بزارند زمین چون این آدم های خوشگل خوب که دارند جهان را نجات می دهند آب ملت را می بندند به زمین های کشاورزی که  در آفریقا برای مردم خوب و صلح دوست غربی که عاشق دموکراسی اند و ماها را تروریست می دانند میوه ی ترو تازه و بدون لک بفرستد. بعد هی تبلیغ می زنند که فلان ارگنیزیشن غول بوروکرات داره صد تومان به این گرسنه تشنه ها کمک  میکنه ... خوب سرمایه داری همین است از یک طرف جنگ راه می اندازند و از طرف دیگر آدم روانه می کنند که کمک جنگ زده ها کنند. از این حرف ها می شد توی دانشگده ی قدیم مان زد خریدار داشت. چقدر حرص خوردم سر واحد توسعه فکر میکردم اگر یکمی بیشتر کش می آمد این واحد از توی من مثلن یه علی شریعتی مشهدی در می آمد که هی غر بزنم به امپریالیسم و مردم هورا بکشند یا نکشند ولی کی اعصاب این چیزها را دارد درس مان را خاندیم نمره بگیریم و همین. ولی این جا- که قبل آمدن فکر می کردم چه  ها و چه ها باشد- خیلی همه چیز "سفید" و یوروسنتریک است. اعصاب نمی گزارد برای ام . رفتارشان محترمانه است ولی نه از سر احترام که از سر احتیاط...اصن این ها را برای چی گفتم ؟ وقت پریود آدم که باشد همین جوری به ناله گویی می افتد دل ام همه ی کیک های دنیا را می خاهد و پریودی که کاکلی های چشمان ام را شاد کند.  

Monday 26 November 2012



صدای اش خیلی بلند بود. جیغ می شد. شوهرش یک گوشه نشسته بود. از آن مرتب ها تر و تمیزها بی سروصداها از آن ها که هر کاری هم بکنند توی دل و روده و صورت مردم نمی کوبندش. خودش ولی از آن ها بود که تماشاچی لازم داشت که باید می گفت چه کرده و چه است و چه قدر باهوش و چه قدر همه چی دان است. خوب آدم چه کارشان دارد اگر تماشاچی که لازم دارند من نباشم که بودم.  من مجبور بودم هی لبخند بزنم و هی تایید کنم و هی مهمان خوب باشم. به من از ایران می گفت و ایرانی و پای خودش که وسط می آمد هی در می آمد که فلان دستور غذای اش را از کتاب دستور غذای امپراطوری عثمانی برداشته و فلان چیز را از روی فلان امپراطوری عثمانی دیده. باید می گفتم که روی نقشه این روزها اسم اش را گذاشته اند ترکیه ؟ در آمد که برای ات یک سی دی موسیقی فارسی می گذارم بعد اضافه کرد آذری هستند! و من حتمن خوش ام می آید آهنگ فارسی گوش بدهم از جان ام چی می خاست هیچ کدام خر نبودیم بودیم ؟ حالا لازم بود پالیتیکس اش را بچپاند در دهان من ؟ به من چه او خوش اش نمی آمد که آذری هاو ترک ها را قاطی کند و زبان شان را فارسی می دانست و می خاست به من هم حالی کند جز این نیست. بعد یک ساعتی غر زد که شاخه اش اقتصاد مارکسیستی است و همین است که دانشگاه کم است و اگر بخاهد برود سراغ دانشگاه های حسابی تر همه شان در حوزه ی توسعه هستند و نه اقتصاد. او هم توسعه دوست ندارد. بعد هی گفت که چقدر باهوش بوده که زود دکترای اش را تمام کرده و گفت که شوهرش هم  قاه قاه قاه فقط یک دانشجو بوده که با هم آشنا شده اند و تاکید کرد دوباره روی "فقط" که خودش نمی داند که چه طور حاضر شده با یک دانشجو قرار بگذارد. بعد سریع اشاره کرد که البته فقط مقاله ای با هم نوشته بودند و بعد هم مرد را دعوت کرده اتاق بالای خانه اش و کارشان که تمام شده پرت اش کرده بیرون و قاه قاه قاه که فکر نمیکرده دوباره سال بعد ببینتش. حالا شوهره قرمز بود و حرف نمی زد وبعد هم رفت طبقه ی بالا نیم ساعتی ماند و برنگشت نه تا وقتی که خانوم رفت بالا و برش گرداند. ما هم مانده بودیم بخندیم یا جدی باشیم یا برویم طرف یکی شان را در دعوای احتمالی شب شان بگیریم؟ اولین باربود خانه شان دعوت بودیم و قبل اش فقط یک بار در یک کنفرانس دیده بودمش و به نظر آدم نرمالی می رسید. من حرص می خورم از این جور بیان ها این مرض ام است زود ربط اش می دهم به اعتماد به نفسی که "ما" نداریم و فکر می کنیم "آنها" دارند که می خاهیم زود "خودمان" را بچسبانیم به "آنها" که "ما" هم شبیه شما هستیم اصلن این قدر ها هم که "شما" فکر می کنید "ما" متفاوت نیستیم با کرور کرور آدم می خابیم خیلی روشن فکریم خدا و پیغمبر نمی دانیم چی هست. با دوست پسر بزرگ شده ایم و محدودیت فقط محدودیت سیستم بوده در ایران وگرنه مردم یک پارچه گل. "ما" که می گویم گفتمان شرق است و "آنها" گفتمان غرب –یوروسنتریک- . نمی گویم که گفتمان شرق و غرب مونولتیک است که نیست اما چیزهایی هست که به قول آقامون ادوارد سعید بازنمایی های هویتی شرق و غرب رو از هم متفاوت می کند همه را کدگذاری و طبقه بندی می کند. این طبقه بندی ها معمولن در تقابل های دوتایی قرار می گیرند. شرق می شود بازنمایش بدوی ات عقب ماندگی جهالت حماقت و غرب می شود بازنمایش تمدن شعور مدرنیت و این جور چیزهایی. بعد نگاه که می کنی "ما" و "آنها" خودمان از یک جایی باور می کنیم گفتمان اورینتالایز شده رو. برای یک ترک ایرانی و عرب گفتن اخوان المسلمین راحت تر است یا مسلم برادرهود ؟ والا هم کلاس های ترک من استغفراله اخوان المسلمین راحت تر توی دهان شان می چرخد ولی این خانم هی نگاه دهان ما می کرد که چه جوری اخوان المسلمین را لقمه می گیریم و خودش می گفت مسلم برادرهود. بعد پشت بندش درآمد که همه اش منتظر بوده من چیزی درباره ی آنها بگم منی که از ایران می آیم. من هم که درس ام را بلدم که باید بشوم درس عبرت سایرین و می شوم. چه اشکالی دارد اگر سر همه مان را گرم کند. ولی هنوز بس اش نیست دوباره شروع  می کند از این که فلان جا لکچر به آلمانی می داده و حالا به انگلیسی و این که چقدر سال است به این زبان حرف می زند و چقدر سال به آن یکی و این که چند تا مقاله در این فاصله نوشته است. لا به لای اش به شوهر می گوید غذا بیاورد و بعد دسر و بعد برود بیرون نعنا بچیند که چای نعنا بار بگذاریم. حالا نه این قدر غلیظ گیرم لا به لای اش چند دفعه پا می شود و چند تا بشقاب لیوان جا به جا می کند و دوباره بلند بلند از خودش می گوید و هیچی از هیچ کسی نمی پرسد. علاقه ای هم نشان نمی دهد که شاید ما بخواهیم نظری بدهیم. حالا شوهر اتریشی است به گمان ام و بدبخت دانشگاه بهتری هم درس می دهد ولی کله ی گنجشک نخورده است و از شرق نیامده است و مثل ما نمی خاهد به همه بگوید چقدر این و چقدر آن.  حال ندارم خاب ام می آید گیج ام گوشت قلقلی که توی رب انار و گلاب خابانده سر دل ام مانده توی سرم حساب می کنم که احتمالن سی سالگی دکتری اش را گرفته و از همان وقت مثل یک تراکتور مقاله پس انداخته و نتیجه می گیرم که عقب هستم وتازه آلمانی هم بلد نیستم. ترس ام گرفته که شوهر شروع می کند که چقدر تجربه ی درس دادن خوب است چون آدم یاد می گیرد درباره ی چیزهایی که دانش سطحی دارد حرف بزند و درس شان بدهد وترس اش از همه چیز دانستن می ریزد و این که باید حواس ام جمع باشد که مقاله بنویسم و بعد مثل زباله هی ریسایکل کنم و از توی شان چیزهای جدید در بیاورم. فکر کردم خوب شد این جا نبود که ببیند شوهر هاله ی مقدسی که دور عثمانی و زبان آلمانی و استاد دانشگاه شدن اش کشیده شده بود را کوبید به زمین گرم.    

Wednesday 14 November 2012


نوشتن دلیل می خاد برای من، برای من که زمانی نوشتن راهی بود برای نان درآوردن و قبل ترش راهی برای حقنه کردن تفاوت های بنیادین ام به دنیا،قبل تر و شاید بعدترش هم مفری شد برای واگویه کردن افسردگی های تمام نشدنی ام که بخشی از فرهنگ تین ایجری دوران بعد انقلاب نوجوان هایی شد که فکر می کردند حالا باید بین آرمان های انقلابی و روحیه ی اقتصاد لیبرالی وفردیت گرایی مابعدانقلابی توازنی ایجاد کنند. جوان که بودم در خیال بافی های ام- مرض ی که تازگی ها کمتر آزارم می دهد- گاهی وقت اش می رسید که خودم را وقف "مردم" کنم تصور گنگ و مبهمی از مردم داشتم  گمانم تصور می کردم درس دادن در یک روستای دورافتاده که شاگردهای اول دبستانی دارد و تن من یک مانتوی سیاه و مقنعه ی بلند می کنند و می شوم خاله ی بچه های مفلوک تصویر - ستریوتیپکال روستایی ها با عادت هایی بدوی و رفتن ما انسان های متمدن برای درست کردن خوی ابتدایی شان- مصداق وقف کردن است.  

یک جایی تصویرها درهم می رفت و من افسرده می شدم. چون ذهن ام هر چند رویایی ولی جنبه ای عملی هم پرورش داده بود. فکرم می رفت که خوب حالا وسط روستا دوست پسر از کجا پیدا کنم؟ به فرض که با یکی از معلم های دبیرستانی آشنا شدم - حتا فمینیست نوپا بودن ام هم نتوانسته بود رویاهای ام را از شر مردی که دانش اش از من سرتر بود خلاص کند- از کجا معلوم که روستایی های مفلوک نرفتند به امور نهی از منکر راپورت من را بدهند که بیایید که خانم معلم با مردها سر وسری دارد. فکر می کنم این جامعه ی طبقاتی که فقیرترها را در دسته ی کم فهم ترها می چپاند و پول دارتر ها را در دسته ی حسابی-آموزش دیده ها و فهمیده ها می گذارد کار دست مان داده است. چقدر ناخن خوری کردم وقتی فیلم مرجان ساتراپی را دیدم آن جا که راوی طاقت نمی آود و حتمن باید بگوید که مرد کریه المنظرو ریشو قبلن پنجره شوری خانه ی خانوم را می کرده و بعدتر چون پشت انقلابی ها در آمده، شده پشت میز نشین و برای زندگی و مرگ آدم های خوب و فهمیده و باشعور طبقه ی بالای متوسط تصمیم می گیردو معلوم است که به مرگ شان ختم می شود. چرا؟ چون وقتی که کار بی افتد دست کم فهم ترها و آن ها که دست شان کمتر به دهان شان رسیده فقط خدا است که می تواند به ما رحم کند. پس باید دورهمی بشینیم و چندصدسال دیگر هم بگوییم که یا رب مباد که گدا معتبر شود. 
من احمق ام ولی اندازه دارد می دانم که فرقی هست بین فیلم ها و کتاب های جامعه شناسی که قرار نیست یک انیمیشن بشود واگویه های آکادمیک یا به قولی از همه جهت  پالیتیکلی کورکت باشد. ولی  وقتی از زوایه ی تحلیل گفتمانی نگاهکی بیاندازی که حالا چه خبر است خود به خود این جمله ها و رفرنس ها در فیلم  پررنگ می شوند. از همه هیجان انگیزتر این بدیهی تصورکردن بدوی بودن و خشونت طبقه ی فرودست تر است. طبقه ای که به واسطه ی کم بهره گی و یا بی بهره گی اش از امتیازات طبقه ی بالاتر بدل به موجود نیمه انسانی می شود که هیچ منطق ی جز خون و خشونت حالی اش نیست. حالا نه که بگویم این فقط مختص جامعه ی ایرانی است. پیش فرض هایی که طبقه محور هستند همه جا هست. در رویاهای ام این من بودم که می خاستم معلمی با مانتوی بلند سیاه تا سر زانو و نه چندان تنگ باشم برای بچه هایی با آب دماغ آویزان که تشنه ی دانش من هستند. آه از روستا دور افتادم. 
خلاصه به یک مقطعی در رویا می رسیدم که  خودم را می دیدم که نشسته ام خیلی جدی، روبروی من چند آقای خیلی جدی تر با ریش هایی که برای شان زحمت کشیده اند و دارند سیم جین ام می کنند و می گویند ماشین می آید دنبال ام که من را ببرند بهداری و ببیند که دخترم یا نه...بعد من وحشت می کنم و عرق می کنم و تمام بدن ام شروع می کند به لرزیدن در واقعیت هم و یک دفعه خودم را می بینم که دارم برای شان سخنرانی می کنم از حقوق زن بر بدن خودش و این که گفتمان ما گفتمان های متفاوتی است ولی دلیل نمی شود که نتوانیم همدیگر را درک کنیم و خاتمی گویی می کنم برای شان. این جا که می رسم از حال می روم حوصله ی ادامه را از دست می دهم. و فکرم می رود سراغ استاد دانشگاه شدن در یک شهر بزرگ که مردم نمی روند راپورت من را به اداره های امر به معروف و نهی از منکربدهند که فلانی دوست پسر دارد  و مانتوی کوتاه تنگ چسبانی که پوشیده ام و مقنعه ای که تنها نصف موهای ام را پوشانده است  و بعد شروع می کنم در ذهن ام لکچر دادن فکر میکنم مثلن از فوکو حرف می زنم ولی چون فقط اسم اش را شنیده ام آن زمان زود از روی اش عبور می کنم و ربط اش می دهم به آنتونی گیدنز و مک لوهان چون سر کلاس آن جاهایی که ذهن ام سر کلاس بوده را یادم هست.