Monday, 14 January 2013

کباب پز تفال در ایران


زمین گیر شده ام دو روز است که دست به کمر هی آه و ناله می کنم تا برسم به کتری و بعد برسم به یخچال و بعدترش برسم به کیک هویج و گردویی که قبل زمین گیر شدن ام ساخته بودم. "کمرم تیر می کشد" مال بابا است که حالا من هی می گویم ش. بدبخت  یک عمر هی گفت تیر می کشد کمرش و آن آجر، چه می دانم خشت جوانی که نمی گذاشت واقعیت ها را شفاف ببینیم می گفت دارد اغراق می کند که لیوان آبی دست اش بدهم یا عذاب وجدان کرور کرور به دل ام بریزد که من بفهمم آن جور که کتاب های دینی می گفتند من به چشم "کبوتران خسته بال" به شان نگاه نمی کنمحا . الا هی دو روز دست می کشم به بروباسن ام و هی آخ آخ می کنم و کبوترهای خسته بال ام پشت مانیتور غر می زنند که مال اعصاب است و تو اعصاب ات خراب است و این ها. حال ندارم توضیح بدهم که هر چند "ماید اور متر" بعضی وقت ها جواب می دهد ولی این بار دخلی به اعصاب ندارد. این کتاب های لعنتی و زنبیل های خرید است که جا به جا می کنم. 
     آقای سابق مان هی راه و بیراه ای میل می زند و پرس و  جوی احوال ام می شود. به اش فکر می کنم که دراز بود و شانه های ستبری داشت و هی اخ و تف می کرد ومی خندید که چه اشکالی دارد که پدرش بدتر است و من باید هورت کشیدن های اش را ببینم. بعد یادم افتاد به پدرش که درازتر بود و شانه های اش ستبرتر بود و بی عارتر بود. آه نه که خدایی نکرده بخاهم قضاوت ناصواب کنم  قصد ایرادگیری ندارم فقط حال ام را بهم می زد که سر میز بلند آروغ می زد. بعد پشت سرش می خندید و بادهای پرسرصدا راه می انداخت.
بعد پشت میز غذا، مادر آقای مان نگاه ملوس ی می انداخت به من که شما در ایران کباب پز تفال دارید؟
بعد تمام میز چشم شد آویزان از دهان من که قرار بود اسرار خاورمیانه را هویدا کنم. به شان گفتم که نه ما تفال نداریم و حتا برق نداریم که کنار رودخانه هامان خیلی گران است چون مردم راحت تر می توانند سطل سطل آب بکشند و من عاشق سینک ظرف شویی آشپزخانه شان هستم چون ما در ایران از این چیزها نداریم و مجبوریم ظرف ها را ببریم در حیات پشتی خانه چنبرک بزنیم و با شلنگ آب سرد بیفتیم به جان شان.
آقای سابق مرد خندانی بود از آن شمع محفل ها که می سوزند تا اسباب مسرت جمعی را مهیا کنند. من آدم گه ی بودم که گدای محبت بودم و دنبال دوست می گشتم واز بس که اخلاق ام بد بود و شعور دوست نگه داشتن نداشتم تنها می افتادم خیلی وقت ها در زندگی ام.در خیال ام ولی آدم باحال خوش مشربی بودم که همه باهام حال می کردند و میتواستم دل همه را سفت و سخت داشته باشم. دو تا دوست داشتم در واقعیت که بعدتر از دست دادم قهر و لوس بازی و گریه و این ها چند صباحی در فال مان افتاد.
آقای سابق با خانواده ی متمدن نشسته بودند گرم صحبت. صحبت شان رسیده بود به سفر مراکش شان که چه قدر این لابد پاپتی و پتیاره های مراکشی کلاه سرشان گذاشته بودند و سر قیمت ها کشیده بودند و دعوا راه انداخته بودند وقتی این متمدن ها مشغول چانه زنی بودند. خاهرش درآمد که خوب معلوم است چرا چون همه ی مسلمان ها ذاتن اگرسیو هستند. 
آقای سابق دهان اش وا ماند ولی زود بسته شد لابد چون حال نداشت و به نظرش بیان منصفانه ای هم آمده بود.
من هم چون گه بودم. باسن ام را قلی دادم پشت به شان و خاتمی وار اتاق را ترک کردم.
  آقای سابق عاشق اندونزی بود. یعنی از این بچه موبورها که می روند سر مغازه ای و بعد پول توجیبی شان که توی جیب شلوارشان معلوم شد بلیت می گیرند می روند که دنیا را بگردند.  دنیا برای شان آسیا است وآسیا جایی که ایران و پاکستان وافغانستان جزوش نیست.
 بس که در اروپا زده اند توی سرشان و هیچ گهی هم هنوز نیستند و به شان می گویند تین ایجر و الکل دست شان نمی دهند و پاپ راه شان نمی دهد می روند که دنیا را ببینند و کمی هم به عزت نفس شان اضافه کنند.  بعد می شوند کرور کرور موبور خوش ریخت و بد ریخت با دماغ های بالا انداخته که راه به راه آب جو دست شان می گیرند در خیابان های آسیایی و باک شان نیست چون این جا که سرزمین های تر و تمیز اروپایی شان نیست که احترام قانون نگه دارند. الکل در خیابان دست شان نگیرند چون جرم  است و دهن ات را صاف می کنند. به ماتحت زن ها خیره  نشوند چون رابطه ی مستقیمی با تجاوز به حقوق زن های "شان" دارد. این جا آسیا است و آن ها می توانند به ماتحت زن های "آن جا" نگاه کنند و خیره شوند توی چشم های "شان" یا چشمک بزنند.
استاندارهای شان هول هولکی دوگانه می شود. مال آن جا و مال این جا می شود.

مثل ما ایرانی ها که وقتی خارج دیده می شویم یک دفعه همه احساس می کنیم چقدر این جا خوب است مردم توی صف سروکله نمی زنند کسی نیشگون ات نمی گیرد. همه به هم احترام می گذارند. بعد برای هم هم صدبار تعریف می کنیم که وای چقدر این ها باشعورند. چقدر باشعور به رستوران می روند. چقدر با شعور می رقصند با قیافه های شیک بزک نکرده شان به صدای موسیقی گوش می دهند نه مثل ما که هی قر و قمیش به کون مان می دهیم و خیلی جواد با قیافه های بزک کرده مان سر و صدا راه می اندازیم. 
ما کون قلمبیده داریم و در مقابل آن ها باسن خوش فرمی که استاندارد ذهنی همه ی جهان باید باشد. 
  
 اگر به پسره بگویی باهات به رخت خاب نمی آیم جرات نمی کند بگوید واه چقدر امل و عقب افتاده ایکه اگر در ایران بود بارکون قلمبه هامان می کرد بل که با احترام می گوید آه این خارجی ها اصلن مثل ما ایرانی ها داغون نیستند اخلاقیات سرشان می شود. ره می رویم و می گوییم آه این مردهای خارجی چقدر رابطه را بهتر می فهمند و مثل پسر ایرانی هزارتا کلک ریز و درشت به آدم نمی زنند. چقدر رو راست و باشعورند.   
همه مان مطیع قوانین مختلف می شویم از عابر پیاده و سوارمان گرفته تا دانشجوهای مطیع قواعد دانشگاه...چون حالا درسرزمین وحشی خودمان نیستیم لابد. 

آقای سابق مان عاشق اندونزی بود. عاشق مرز و بوم اش. تف می انداخت در خیابان. آشغال های اش را گوله می کرد هر هر کنان ول می داد وسط خیابان و مرد و زن را دست می انداخت و مسخره شان می کردو می گفت عاشق شان است. ولی هیچ وقت نتوانست تحمل کند که مسلمان ببینتشان. هر بار بحثی می شد ازشان دفاع می کرد و در می آمد که نه تو نمی فهمی آنها مسلمان نیستند. آن ها به اسلام اعتقادی ندارند. انگار که خجالت می کشید سرزمین رویایی اش را در چهارچوبی که در ذهن اش از مسلمان ساخته بود جا دهد. دعواها می کردیم چون من گه بودم و نمی توانستم تحمل کنم کسی نظری داشته باشد که با چهارچوب منطق من نخاند. 

تیتر می زنند که سرباز وطن بریتانیامان به دست بی رحم و خشن همکار افغانی اش کشته شد. حالا از آن ور تیتر نمی زنند که سرباز وطن وحشی غربی مان زد یه مشت افغانی ریزو درشت رو که داشتن قیلوله می کردن نصفه شب کشت. آقای سابق زیر دست همین ها بزرگ شده بود لابد حق داشت نخاهد اندونزی را با سیصد وپنجاه میلیون مسلمان، مسلمان ببیند. چه کارش داشتم؟ چه هاری هستم.
 این سیستم حکومتی خودمان خیلی زور زد که همین کار را باهامان کند. یعنی همان معارف های اسلامی دبیرستان مان باید کاری را باهامان می کرد که سیستم آموزشی این جا با هاشان می کند سری دوزی می کنند از شان مهندس و وکیل و وزیر می سازند که خیلی هم باحال هستند ولی همه مثل هم فکر می کنند وقتی به موضوعات مشخصی مثل خاورمیانه می رسد- حالا استثناها بماند کنار- که مثلن ما را در طبقه بندی ذاتن  وحشی می چپاند ولی چون خیلی با تربیت هستند به روی مان نمی آورند.
باید کتاب های دینی مان را می دادند این ها بنویسند. 

Wednesday, 26 December 2012

انرژی ندارم. توان مبارزه با ننوشتن ندارم 
دل ام میخاست بیام بنویسم شلوغ کنم این جا بقیه شلوغ کنند این جا ببینم دور و برم پر از رفیق شده است. رفیق هام هی راه به راه سر می ز نند این جا و چیزهایی می گویند و می روند ولی باز هم بر می گردند و من دوباره بیست ساله می شوم. بیست ساله می شوم خل و گیج و مشنگ و خجالتی و وبلاگ نویس. خجالت ام را پنهان می کنم همیشه کرده ام. افسردگی ام را لابه لای وبلاگ ام پنهان می کنم هی بلند تر عربده می کشم چرت و پرت سر هم می کنم با دوست های تازه و قدیم می رویم کافه ی نقلی نمی دانم چی چی در خیابان نمی دانم چی که چیپس و پنیر بخوریم. رفیق می خاهم
آقا من دنبال رفیق می گردم. من دختری سی و یک ساله رفیق می خاهم که بدعنق باشد تلخ باشد ولی بی خود نباشد گه اخلاق باشد ولی نگوید هپی کریسمس
 آدم دل اش قاطی می کند حالا ما خودمان در مملکت همایونی مان نمی گفتیم عید غدیر وقربان تان مبارک، این جا هی راه به راه تکست هپی کریسمس می فرستندمان
همین ها را می بینم که می فهمم چه خطرناک است و باید حواس ام جمع باشد که یک مرتبه از غیض رسیدن پیغام های ریز و درشت تبریک کریسمس هم وطنان خارج نشین نشوم جلال آل احمد و کمپین ضد غرب زدگی راه بیاندازم. کاش سایت رفیق یابی داشتیم مثل رابطه یابی که هست. آدم ها نمی آیند این جا من نمی نویسم های و هو راه نمی اندازند این جا من انرژی ندارم


   
    
  

Wednesday, 12 December 2012


گفت که زن و شوهر بودند که زن و مرد با هم نشسته اند و کلی با "او" از این در و آن در حرف زده اند گفت که برای شان خیلی جالب بوده که "او" از ایران آمده و اینها ...گفت که زن و شوهر چند تا بچه داشتند،گفت که خیلی ناز و مهربان و خوب و خون گرم بودند...گفت که شماره هم رد و بدل کرده بودند که اگر "او" رفت شهر "آنها" یا "آنها" آمدند شهر "او" همین دیگر را ببینند دوباره ...از  این ها گفت تا رسید به این جا که آن ها جدا شدند و رفتند پی زندگی شان بعد از چند ساعتی هم صحبتی و آرزوی موفقیت و تعارف خوش بختی تکه پاره کردن، گفت که مرد شب اش به "او" تکست داده است که دیدن "او" خیلی خوب بوده و فلان روز شاید بیاید آن شهر که همدیگر را ببینند و این که اشکالی ندارد و اینها و من مات ام برد وقتی که گفتم خب تو چه گفتی و گفت هیچی گفتم چه خوب آره بیا ببینیم چیزی که نیست فقط دوست ایم و بعدش من را مگر می شد من کنترل کند،-نمی دانم به چی فکر می کردم شاید این که چرا ما باید تظاهر کنیم که با ادبی این است که "نه" نگوییم و یا چرا مرد این همه نشسته و حرف زده از این در و آن آن وقت که کنار زن بوده یادش نیامده که بگوید به "او" که برویم گل گشت  هفته ی دیگر ؟ حتمن می بایست صبر کند تا خانم برود چندمتری آن ورتر سرش را زمین بگذارد بعد به "او" پیغام بدهد که برویم بیرون؟ لوس بازی است.   رگ قدیمی فمینیستی ام قلمبیده بود حالاچه روشنفکرترهاتان بگویند جواد است و غیر روشنفکرها بگویند اوه قدیمی شده و این حرفها من بالخره روی ام می شود بگویم که فمینیست هستم از نوع پسا کلونیالی اش و این انگ را روی خودم می گذارم که خوش برچسبی است والا به خدا.

 حرص می خوردم صادقانه بگویم ؟ یک هفته است به این جمله فکر می کنم هی  صبح تا شب  مرورش می کنم بالا و پایین اش می کنم و گریه ام می گیرد. نه اینکه چرا مرد ماجرا این جوری رفتار کرد یا "او" چرا این جوری جواب داد .دست خودم نیست حساس می شوم به تمام این بازی های جنسیت زده که کی چه جور رفتار کرد و آن  یکی چه جور برخورد. از مرز جالب بودن می گذرد برای ام از مرز کنجکاوی می گذرد. می خاهم تحلیل اش کنم از توش نظر و تئوری و این ها بکشم بیرون ببینم کجا می توانم ازش استفاده کنم که چی می گویند ؟

از این که در جواب سوال من که 'تو که خودت می دانی آدم نصفه شب تنهایی اس ام اس نمی زند که فلانی بیا هم دیگر را ببینیم اگه همه چیز رو راست و سرراست است با زن اش'، جمله ای گفت که به اندازه ی از پانزده سالگی ام تا الان شوکه ام کرد  که "تو این را می گویی یعنی مخالفی و فکر می کنی بد است یا نا جور است چون خودت در رابطه ای ".  یک هفته ای است در مغزم پیچ می خورد دل پیچه می گیرم هر وقت یاد این جمله می افتم سعی می کنم تحلیل اش کنم رمز گشایی اش کنم بعد هزار هزار هزار سال تاریخ زن می نشیند جلوی ام که کی ما این جوری شدیم ؟  احساس تحقیرکردم احساس تحقیرم مثل احساس تحقیر کسی بود که گشت ارشاد گرفته باشدش و من بگویم خانوم به شما چه که بچه های مردم چی می پوشند و گشت ارشاد دربیاد که تو به کار خودت کار داشته باش خفه می خاهی بگویی به فکر مردمی ؟ نه خیر جان ام تو دنبال بزک دوزک خودت هستی عوضی...یک هفته است که این حس را با خودم می کشم. که چرا همه چیز را تحلیل می کنم ؟ این شکلی ؟ تا ته ته اش ؟ برای ام گفتمان مهم است زبان ی که به کار می بریم زبان ی که باهاش منظورمان را می رسانیم و بعد فکر می کنم چه طور ماها داریم این قدر بیگانه می شویم ؟

گفت " تواین را می گویی چون خودت در رابطه ای" حالا من که زندگی ام کلمه است و فکر می کنم کلمه است که دیسکورس زندگی های ما را می سازد حالا چه در دیاسپورا باشد چه در وطن. کلمه ها است زبان است به عبارتی که که منتقل می شود و ماندگار می شود و روابط قدرت را تعیین می کند. حالا این جمله چه می گوید ؟ نشستم راجع اش چیزی بنویسم که این جمله می خاست بگوید که من موجود حقیری هستم که می ترسم که نکند بقیه دست به مال ام دراز کنند همین است که فوری برداشتم انقاد تند و تیزی کردم از "او" که یعنی من از حسادت یا چه میدانم ترس دارم انتقاد می کنم و حرص می خورم  که من موجود حقیری هستم که نمی توانم و چشم ندارم موفقیت بقیه ی زن ها را در  جلب توجه بقیه ببینم که می ترسم چون ممکن است نوک پیکان اش متوجه خودم بشود که من موجودی حقیری ام که می خاهم از لانه ام و مرد خودم محافظت کنم و گرنه من این قدر نمی توانم بلند فکر کنم که این چیزها را به یک دیالوگ بزرگ تر ربط بدهم به زن ستیزی که در زبان مان می بینم. یاد آن دوست دیگری می افتم که می گفت فلانی مادر ج... است و استدلال اش این بود که این معنی تمام و کمال می دهد در حکایت پستی طرف دیگری.حالا من چقدر باید بیایم توضیح بدهم که بابا جان تو داری می شوی ادامه ی گفتمان مسلط ی که در سرزمین ما زن ها را می کند طبقه ی بی بهره و بیشتر هنرش در همین است که زبان را کنترل می کند که زبان مان را تبدیل می کند به عرصه ی جدل های جنسیتی و حالا این دوست مرد بود ولی "او" چه طور ؟ این باسن ام را حسابی می سوزاند. دل ام برای کودکانه گی هفده هجده سالگی ام تنگ می شود که می خاستیم از حقوق زن ها دفاع کنیم و نمی دانستم که سال ها بعدش خودمان جزو دسته ای هستیم که داریم زبانی را بازتولید می کنیم که ادبیات اش هم زن ستیز است. زن و بدن زنانه را حقیر و خار می کند. این متن را ویرایش نمی کنم خاصیت اش در بیرون کشیدن اندوه یک هفته ای من است.



Monday, 10 December 2012



یه چیزه کاسه-مانند خریدم که روش نوشته من عاشق شکلات هستم. عصبانی بودم پر از خشم بودم غمگین بودم بارون خیلی تند بود یه آدم پدر آمرزیده ای شیر دو درصد چربی من رو که دیشب هنوز در یخچال بودقبل از این که راه بیافتم سمت خونه دزدیده بود. این همه راه آمده بودم تا دانشگاه در اتاق ام قفل بود پدر آمرزیده ای ندیده بود بدبختی نوشته و چسبانده به در که لطفن در را قفل نکنید. کلافه شدم برگشتم به سمت خونه تحمل کتابخونه رو تازگی ها ندارم. به جای این که به بقیه فکر کنم به خودم فکر می کنم و بیست تا کتاب بغل میکنم دو ماه می چپانم توی اتاق ام و ککی هم نیست که بگزدم که بقیه هم آدم هستند و انبار نکن کتاب ها رو. چیزه کاسه-مانند کرم رنگ است و روش با دست خط کودکانه ای نوشته اند. مغازه ی دست دوم فروشی بود. بد دل شدم اول که کرور کرور مرض با این کاسه نریزم به جان ام؟ بعد تصویر مرد مریض احوال که مجبور شده همه ی زندگی اش رو بفروشه و خرج دوا درمان اش کنه آخرش هم خوب نشده و مرده نکنه مرض اش رو بگیرم ؟بعد فکر کردم حالا خودم کم بدبختی و مرض دارم ...لحظه ای پشیمانی بعد دل قرص کردم و فکر کردم چرا این همه غذا از بشقاب و لیوانی که ملت قبلن استفاده کردن برام معضل نمیشه ؟ چون آشپزخونه ی دانشگاه دلگشاتره و دستای خودم تمیزتر؟ امسال دپارتمان ام رو عوض کردم و مجبور شدم واحدهای اضافه بردارم. واحدها زیاد بود و من مثل یک دختر شیرین و زودرنج رفتم به اتاق رییس  که آخ من حمله ی عصبی بهم دست داده شب خابم نمی بره باید کلی واحد بخونم از یه طرف و از طرف دیگه هر دو سه هفته کلی متن تحویل استاد راهنمام بدم این ها رو گفتم که برسم به این جا که نصفه واحد ها رو بده ترم بعد روی کول ام بزارم . مدیرگروه اما با طرز تفکر یوروسنتریک اش - من به همه بدبین ام همیشه هم همین بوده- گفت از کجا معلوم که این مشکل تو نباشه ؟ اصلن از کجا معلوم که تو به درد دکتری بخوری ؟ ها ؟ مگر خودت به من نگفتی که باید هر متن را چند بار ویرایش کنی ؟ حالا این جا دپارتمانی است که به یکی از دانشجوهای شان گفته اند که تقلب کرده ای چون رفته مقاله ی احتمالن حسابی درباره ی چه میدانم رولان بارت یا لاکان نوشته و آن ها چون خیلی باهوش هستند بهش گفته اند که شما در ایران که لکان نمی شناسید چه طور این متن را نوشتی ؟ من اما زدم زیر گریه. تلخ و بی وقفه و البته آروم. بعد زیر لب چیزهایی نامفهوم هم گفتم که اون حق نداره این طوری بحث کنه با من که من هزارتا جای دیگه می تونستم برم و نرفتم. آدم وقتی دل اش پر باشه دیگه حالی اش نیست چی میگه. در جواب ام هیچی نگفت. من ام در رو کوبیدم و گفتم من از این جا می رم.اصلن آدم به درد بخوری نیستم در این مواقع زود جوشی می شوم و قاطی می کنم.
بعدتر فکر کردم این دو سال دانشگاهم جایی  بودم که انگار دنباله ای بود از جهان شرقی و خاورمیانه ای خودمان. همش حرف از ادوارد سعید بود و فوکو مجبور بودم پست کلونیال بخانم و سعید هم نان زیر کباب اش بود. همه شان می خاستند بروند کشورهای داغون دنیا و درسازمان های بین المللی که خوب پول می دهند کار کنند و سفر کنند و اینها. همین بود که خودشان را کشته بودند بیایند دانشکده ای که شرق شناسی بداند و به "آنها" هم حالی کند. من اما از قماش "آنها" نبودم. من عمری در همان کشورهای داغون سر کرده بودم و نمی خاستم بروم در اداره های بزرگ کار کنم و مردم بدبخت را نجات دهم. یعنی فوق اش می خاستم درس بخانم بعد بروم "آنها" را نجات بدهم که این قدر فکر نکنند "ما" نجات دهنده لازم داریم یا دست کم بفهمند که برای من کارشان مثل قهوه ی استارباکس خریدن بود و این که روی اش نوشته باشند با این قهوه شما اینقدرتومان به بدبخت های آفریقایی کمک می کنید. حالا شما بروید ببینید مثلن استارباکس کجا دارد دو قرآن به ملت کمک می کند و از آن طرف جنگل جنگل سر می برند در کشورهای کمتر توسعه یافته که کاغذ خوشگل ماگ کاغذی شان حی و حاضر باشد...چه می دانم آفریقایی ها حالا باید سر گرسنه تشنه بزارند زمین چون این آدم های خوشگل خوب که دارند جهان را نجات می دهند آب ملت را می بندند به زمین های کشاورزی که  در آفریقا برای مردم خوب و صلح دوست غربی که عاشق دموکراسی اند و ماها را تروریست می دانند میوه ی ترو تازه و بدون لک بفرستد. بعد هی تبلیغ می زنند که فلان ارگنیزیشن غول بوروکرات داره صد تومان به این گرسنه تشنه ها کمک  میکنه ... خوب سرمایه داری همین است از یک طرف جنگ راه می اندازند و از طرف دیگر آدم روانه می کنند که کمک جنگ زده ها کنند. از این حرف ها می شد توی دانشگده ی قدیم مان زد خریدار داشت. چقدر حرص خوردم سر واحد توسعه فکر میکردم اگر یکمی بیشتر کش می آمد این واحد از توی من مثلن یه علی شریعتی مشهدی در می آمد که هی غر بزنم به امپریالیسم و مردم هورا بکشند یا نکشند ولی کی اعصاب این چیزها را دارد درس مان را خاندیم نمره بگیریم و همین. ولی این جا- که قبل آمدن فکر می کردم چه  ها و چه ها باشد- خیلی همه چیز "سفید" و یوروسنتریک است. اعصاب نمی گزارد برای ام . رفتارشان محترمانه است ولی نه از سر احترام که از سر احتیاط...اصن این ها را برای چی گفتم ؟ وقت پریود آدم که باشد همین جوری به ناله گویی می افتد دل ام همه ی کیک های دنیا را می خاهد و پریودی که کاکلی های چشمان ام را شاد کند.  

Monday, 26 November 2012



صدای اش خیلی بلند بود. جیغ می شد. شوهرش یک گوشه نشسته بود. از آن مرتب ها تر و تمیزها بی سروصداها از آن ها که هر کاری هم بکنند توی دل و روده و صورت مردم نمی کوبندش. خودش ولی از آن ها بود که تماشاچی لازم داشت که باید می گفت چه کرده و چه است و چه قدر باهوش و چه قدر همه چی دان است. خوب آدم چه کارشان دارد اگر تماشاچی که لازم دارند من نباشم که بودم.  من مجبور بودم هی لبخند بزنم و هی تایید کنم و هی مهمان خوب باشم. به من از ایران می گفت و ایرانی و پای خودش که وسط می آمد هی در می آمد که فلان دستور غذای اش را از کتاب دستور غذای امپراطوری عثمانی برداشته و فلان چیز را از روی فلان امپراطوری عثمانی دیده. باید می گفتم که روی نقشه این روزها اسم اش را گذاشته اند ترکیه ؟ در آمد که برای ات یک سی دی موسیقی فارسی می گذارم بعد اضافه کرد آذری هستند! و من حتمن خوش ام می آید آهنگ فارسی گوش بدهم از جان ام چی می خاست هیچ کدام خر نبودیم بودیم ؟ حالا لازم بود پالیتیکس اش را بچپاند در دهان من ؟ به من چه او خوش اش نمی آمد که آذری هاو ترک ها را قاطی کند و زبان شان را فارسی می دانست و می خاست به من هم حالی کند جز این نیست. بعد یک ساعتی غر زد که شاخه اش اقتصاد مارکسیستی است و همین است که دانشگاه کم است و اگر بخاهد برود سراغ دانشگاه های حسابی تر همه شان در حوزه ی توسعه هستند و نه اقتصاد. او هم توسعه دوست ندارد. بعد هی گفت که چقدر باهوش بوده که زود دکترای اش را تمام کرده و گفت که شوهرش هم  قاه قاه قاه فقط یک دانشجو بوده که با هم آشنا شده اند و تاکید کرد دوباره روی "فقط" که خودش نمی داند که چه طور حاضر شده با یک دانشجو قرار بگذارد. بعد سریع اشاره کرد که البته فقط مقاله ای با هم نوشته بودند و بعد هم مرد را دعوت کرده اتاق بالای خانه اش و کارشان که تمام شده پرت اش کرده بیرون و قاه قاه قاه که فکر نمیکرده دوباره سال بعد ببینتش. حالا شوهره قرمز بود و حرف نمی زد وبعد هم رفت طبقه ی بالا نیم ساعتی ماند و برنگشت نه تا وقتی که خانوم رفت بالا و برش گرداند. ما هم مانده بودیم بخندیم یا جدی باشیم یا برویم طرف یکی شان را در دعوای احتمالی شب شان بگیریم؟ اولین باربود خانه شان دعوت بودیم و قبل اش فقط یک بار در یک کنفرانس دیده بودمش و به نظر آدم نرمالی می رسید. من حرص می خورم از این جور بیان ها این مرض ام است زود ربط اش می دهم به اعتماد به نفسی که "ما" نداریم و فکر می کنیم "آنها" دارند که می خاهیم زود "خودمان" را بچسبانیم به "آنها" که "ما" هم شبیه شما هستیم اصلن این قدر ها هم که "شما" فکر می کنید "ما" متفاوت نیستیم با کرور کرور آدم می خابیم خیلی روشن فکریم خدا و پیغمبر نمی دانیم چی هست. با دوست پسر بزرگ شده ایم و محدودیت فقط محدودیت سیستم بوده در ایران وگرنه مردم یک پارچه گل. "ما" که می گویم گفتمان شرق است و "آنها" گفتمان غرب –یوروسنتریک- . نمی گویم که گفتمان شرق و غرب مونولتیک است که نیست اما چیزهایی هست که به قول آقامون ادوارد سعید بازنمایی های هویتی شرق و غرب رو از هم متفاوت می کند همه را کدگذاری و طبقه بندی می کند. این طبقه بندی ها معمولن در تقابل های دوتایی قرار می گیرند. شرق می شود بازنمایش بدوی ات عقب ماندگی جهالت حماقت و غرب می شود بازنمایش تمدن شعور مدرنیت و این جور چیزهایی. بعد نگاه که می کنی "ما" و "آنها" خودمان از یک جایی باور می کنیم گفتمان اورینتالایز شده رو. برای یک ترک ایرانی و عرب گفتن اخوان المسلمین راحت تر است یا مسلم برادرهود ؟ والا هم کلاس های ترک من استغفراله اخوان المسلمین راحت تر توی دهان شان می چرخد ولی این خانم هی نگاه دهان ما می کرد که چه جوری اخوان المسلمین را لقمه می گیریم و خودش می گفت مسلم برادرهود. بعد پشت بندش درآمد که همه اش منتظر بوده من چیزی درباره ی آنها بگم منی که از ایران می آیم. من هم که درس ام را بلدم که باید بشوم درس عبرت سایرین و می شوم. چه اشکالی دارد اگر سر همه مان را گرم کند. ولی هنوز بس اش نیست دوباره شروع  می کند از این که فلان جا لکچر به آلمانی می داده و حالا به انگلیسی و این که چقدر سال است به این زبان حرف می زند و چقدر سال به آن یکی و این که چند تا مقاله در این فاصله نوشته است. لا به لای اش به شوهر می گوید غذا بیاورد و بعد دسر و بعد برود بیرون نعنا بچیند که چای نعنا بار بگذاریم. حالا نه این قدر غلیظ گیرم لا به لای اش چند دفعه پا می شود و چند تا بشقاب لیوان جا به جا می کند و دوباره بلند بلند از خودش می گوید و هیچی از هیچ کسی نمی پرسد. علاقه ای هم نشان نمی دهد که شاید ما بخواهیم نظری بدهیم. حالا شوهر اتریشی است به گمان ام و بدبخت دانشگاه بهتری هم درس می دهد ولی کله ی گنجشک نخورده است و از شرق نیامده است و مثل ما نمی خاهد به همه بگوید چقدر این و چقدر آن.  حال ندارم خاب ام می آید گیج ام گوشت قلقلی که توی رب انار و گلاب خابانده سر دل ام مانده توی سرم حساب می کنم که احتمالن سی سالگی دکتری اش را گرفته و از همان وقت مثل یک تراکتور مقاله پس انداخته و نتیجه می گیرم که عقب هستم وتازه آلمانی هم بلد نیستم. ترس ام گرفته که شوهر شروع می کند که چقدر تجربه ی درس دادن خوب است چون آدم یاد می گیرد درباره ی چیزهایی که دانش سطحی دارد حرف بزند و درس شان بدهد وترس اش از همه چیز دانستن می ریزد و این که باید حواس ام جمع باشد که مقاله بنویسم و بعد مثل زباله هی ریسایکل کنم و از توی شان چیزهای جدید در بیاورم. فکر کردم خوب شد این جا نبود که ببیند شوهر هاله ی مقدسی که دور عثمانی و زبان آلمانی و استاد دانشگاه شدن اش کشیده شده بود را کوبید به زمین گرم.