نوشتن دلیل می خاد برای من، برای من که زمانی نوشتن راهی
بود برای نان درآوردن و قبل ترش راهی برای حقنه کردن تفاوت های بنیادین ام به
دنیا،قبل تر و شاید بعدترش هم مفری شد برای واگویه کردن افسردگی های تمام نشدنی ام
که بخشی از فرهنگ تین ایجری دوران بعد انقلاب نوجوان هایی شد که فکر می کردند حالا
باید بین آرمان های انقلابی و روحیه ی اقتصاد لیبرالی وفردیت گرایی مابعدانقلابی توازنی
ایجاد کنند. جوان که بودم در خیال بافی های ام- مرض ی که تازگی ها کمتر آزارم می دهد- گاهی وقت اش می رسید که خودم را وقف
"مردم" کنم تصور گنگ و مبهمی از مردم داشتم گمانم تصور می کردم درس دادن
در یک روستای دورافتاده که شاگردهای اول دبستانی دارد و تن من یک مانتوی سیاه و
مقنعه ی بلند می کنند و می شوم خاله ی بچه های مفلوک
تصویر - ستریوتیپکال روستایی ها با عادت هایی بدوی و رفتن ما انسان های
متمدن برای درست کردن خوی ابتدایی شان- مصداق وقف کردن است.
یک جایی تصویرها درهم می رفت و من افسرده می شدم. چون ذهن ام هر چند رویایی ولی جنبه ای عملی هم پرورش داده بود. فکرم می رفت که خوب حالا وسط روستا دوست پسر از کجا پیدا کنم؟ به فرض که با یکی از معلم های دبیرستانی آشنا شدم - حتا فمینیست نوپا بودن ام هم نتوانسته بود رویاهای ام را از شر مردی که دانش اش از من سرتر بود خلاص کند- از کجا معلوم که روستایی های مفلوک نرفتند به امور نهی از منکر راپورت من را بدهند که بیایید که خانم معلم با مردها سر وسری دارد. فکر می کنم این جامعه ی طبقاتی که فقیرترها را در دسته ی کم فهم ترها می چپاند و پول دارتر ها را در دسته ی حسابی-آموزش دیده ها و فهمیده ها می گذارد کار دست مان داده است. چقدر ناخن خوری کردم وقتی فیلم مرجان ساتراپی را دیدم آن جا که راوی طاقت نمی آود و حتمن باید بگوید که مرد کریه المنظرو ریشو قبلن پنجره شوری خانه ی خانوم را می کرده و بعدتر چون پشت انقلابی ها در آمده، شده پشت میز نشین و برای زندگی و مرگ آدم های خوب و فهمیده و باشعور طبقه ی بالای متوسط تصمیم می گیردو معلوم است که به مرگ شان ختم می شود. چرا؟ چون وقتی که کار بی افتد دست کم فهم ترها و آن ها که دست شان کمتر به دهان شان رسیده فقط خدا است که می تواند به ما رحم کند. پس باید دورهمی بشینیم و چندصدسال دیگر هم بگوییم که یا رب مباد که گدا معتبر شود.
من احمق ام ولی اندازه دارد می دانم که فرقی هست بین فیلم ها و کتاب های جامعه شناسی که قرار نیست یک انیمیشن بشود واگویه های آکادمیک یا به قولی از همه جهت پالیتیکلی کورکت باشد. ولی وقتی از زوایه ی تحلیل گفتمانی نگاهکی بیاندازی که حالا چه خبر است خود به خود این جمله ها و رفرنس ها در فیلم پررنگ می شوند. از همه هیجان انگیزتر این بدیهی تصورکردن بدوی بودن و خشونت طبقه ی فرودست تر است. طبقه ای که به واسطه ی کم بهره گی و یا بی بهره گی اش از امتیازات طبقه ی بالاتر بدل به موجود نیمه انسانی می شود که هیچ منطق ی جز خون و خشونت حالی اش نیست. حالا نه که بگویم این فقط مختص جامعه ی ایرانی است. پیش فرض هایی که طبقه محور هستند همه جا هست. در رویاهای ام این من بودم که می خاستم معلمی با مانتوی بلند سیاه تا سر زانو و نه چندان تنگ باشم برای بچه هایی با آب دماغ آویزان که تشنه ی دانش من هستند. آه از روستا دور افتادم.
خلاصه به یک مقطعی در رویا می رسیدم که خودم را می دیدم که نشسته ام خیلی جدی، روبروی من چند آقای خیلی جدی تر با ریش هایی که برای شان زحمت کشیده اند و دارند سیم جین ام می کنند و می گویند ماشین می آید دنبال ام که من را ببرند بهداری و ببیند که دخترم یا نه...بعد من وحشت می کنم و عرق می کنم و تمام بدن ام شروع می کند به لرزیدن در واقعیت هم و یک دفعه خودم را می بینم که دارم برای شان سخنرانی می کنم از حقوق زن بر بدن خودش و این که گفتمان ما گفتمان های متفاوتی است ولی دلیل نمی شود که نتوانیم همدیگر را درک کنیم و خاتمی گویی می کنم برای شان. این جا که می رسم از حال می روم حوصله ی ادامه را از دست می دهم. و فکرم می رود سراغ استاد دانشگاه شدن در یک شهر بزرگ که مردم نمی روند راپورت من را به اداره های امر به معروف و نهی از منکربدهند که فلانی دوست پسر دارد و مانتوی کوتاه تنگ چسبانی که پوشیده ام و مقنعه ای که تنها نصف موهای ام را پوشانده است و بعد شروع می کنم در ذهن ام لکچر دادن فکر میکنم مثلن از فوکو حرف می زنم ولی چون فقط اسم اش را شنیده ام آن زمان زود از روی اش عبور می کنم و ربط اش می دهم به آنتونی گیدنز و مک لوهان چون سر کلاس آن جاهایی که ذهن ام سر کلاس بوده را یادم هست.
یک جایی تصویرها درهم می رفت و من افسرده می شدم. چون ذهن ام هر چند رویایی ولی جنبه ای عملی هم پرورش داده بود. فکرم می رفت که خوب حالا وسط روستا دوست پسر از کجا پیدا کنم؟ به فرض که با یکی از معلم های دبیرستانی آشنا شدم - حتا فمینیست نوپا بودن ام هم نتوانسته بود رویاهای ام را از شر مردی که دانش اش از من سرتر بود خلاص کند- از کجا معلوم که روستایی های مفلوک نرفتند به امور نهی از منکر راپورت من را بدهند که بیایید که خانم معلم با مردها سر وسری دارد. فکر می کنم این جامعه ی طبقاتی که فقیرترها را در دسته ی کم فهم ترها می چپاند و پول دارتر ها را در دسته ی حسابی-آموزش دیده ها و فهمیده ها می گذارد کار دست مان داده است. چقدر ناخن خوری کردم وقتی فیلم مرجان ساتراپی را دیدم آن جا که راوی طاقت نمی آود و حتمن باید بگوید که مرد کریه المنظرو ریشو قبلن پنجره شوری خانه ی خانوم را می کرده و بعدتر چون پشت انقلابی ها در آمده، شده پشت میز نشین و برای زندگی و مرگ آدم های خوب و فهمیده و باشعور طبقه ی بالای متوسط تصمیم می گیردو معلوم است که به مرگ شان ختم می شود. چرا؟ چون وقتی که کار بی افتد دست کم فهم ترها و آن ها که دست شان کمتر به دهان شان رسیده فقط خدا است که می تواند به ما رحم کند. پس باید دورهمی بشینیم و چندصدسال دیگر هم بگوییم که یا رب مباد که گدا معتبر شود.
من احمق ام ولی اندازه دارد می دانم که فرقی هست بین فیلم ها و کتاب های جامعه شناسی که قرار نیست یک انیمیشن بشود واگویه های آکادمیک یا به قولی از همه جهت پالیتیکلی کورکت باشد. ولی وقتی از زوایه ی تحلیل گفتمانی نگاهکی بیاندازی که حالا چه خبر است خود به خود این جمله ها و رفرنس ها در فیلم پررنگ می شوند. از همه هیجان انگیزتر این بدیهی تصورکردن بدوی بودن و خشونت طبقه ی فرودست تر است. طبقه ای که به واسطه ی کم بهره گی و یا بی بهره گی اش از امتیازات طبقه ی بالاتر بدل به موجود نیمه انسانی می شود که هیچ منطق ی جز خون و خشونت حالی اش نیست. حالا نه که بگویم این فقط مختص جامعه ی ایرانی است. پیش فرض هایی که طبقه محور هستند همه جا هست. در رویاهای ام این من بودم که می خاستم معلمی با مانتوی بلند سیاه تا سر زانو و نه چندان تنگ باشم برای بچه هایی با آب دماغ آویزان که تشنه ی دانش من هستند. آه از روستا دور افتادم.
خلاصه به یک مقطعی در رویا می رسیدم که خودم را می دیدم که نشسته ام خیلی جدی، روبروی من چند آقای خیلی جدی تر با ریش هایی که برای شان زحمت کشیده اند و دارند سیم جین ام می کنند و می گویند ماشین می آید دنبال ام که من را ببرند بهداری و ببیند که دخترم یا نه...بعد من وحشت می کنم و عرق می کنم و تمام بدن ام شروع می کند به لرزیدن در واقعیت هم و یک دفعه خودم را می بینم که دارم برای شان سخنرانی می کنم از حقوق زن بر بدن خودش و این که گفتمان ما گفتمان های متفاوتی است ولی دلیل نمی شود که نتوانیم همدیگر را درک کنیم و خاتمی گویی می کنم برای شان. این جا که می رسم از حال می روم حوصله ی ادامه را از دست می دهم. و فکرم می رود سراغ استاد دانشگاه شدن در یک شهر بزرگ که مردم نمی روند راپورت من را به اداره های امر به معروف و نهی از منکربدهند که فلانی دوست پسر دارد و مانتوی کوتاه تنگ چسبانی که پوشیده ام و مقنعه ای که تنها نصف موهای ام را پوشانده است و بعد شروع می کنم در ذهن ام لکچر دادن فکر میکنم مثلن از فوکو حرف می زنم ولی چون فقط اسم اش را شنیده ام آن زمان زود از روی اش عبور می کنم و ربط اش می دهم به آنتونی گیدنز و مک لوهان چون سر کلاس آن جاهایی که ذهن ام سر کلاس بوده را یادم هست.
نکتهی فیلم ساتراپی خیلی خوب بود. چرا من نفهمیدم؟ الآن حسودیم شد.
ReplyDeleteقدم تان روی سر مان خیلی خاطرمان خوش شد که قدم رنجه فرمودین و این ها.... خیلی وقت بود این زخم ساتراپی روی دل ام بود و گمان ام زخم سری باز کرد و این ها
Deleteبا این قسمت مشکل دارم: " از همه هیجان انگیزتر این بدیهی تصورکردن بدوی بودن و خشونت طبقه ی فرودست تر است. طبقه ای که به واسطه ی کم بهره گی و یا بی بهره گی اش از امتیازات طبقه ی بالاتر بدل به موجود نیمه انسانی می شود که هیچ منطق ی جز خون و خشونت حالی اش نیست." مسئله طبقه ی فرودست و موجودیت نیمه انسانی اش نیست. مسئله حاکمیت عوام هست. عوامی که منتقم هستن. سالها تحت فشار زندگی کردن و حالا می خوان انتقام بگیرن و راه گفتگو رو نمی دونن و روشنفکر هم نیستن عموما. کتاب هم نخوندن. تفاوتش در اینه. نه در این که همه ی طبقه فرودست وحشی و خشن باشن. خیلی هاشون هم بسیار دل رحم تر از طبقه فرادست هستن
ReplyDeleteببین مساله نگاهی که این انیمیشن به مساله ی طبقه داره این که حتمن باید یکی این وسط دربیاد که آخ این طبقه ی کارگر بلد نیست امورات کشور رو بچرخونه که همه چی رو از ریخت می ندازن و به واسطه ی دانشی که ندارن و شعوری که ازش بی بهره ان ما ر وبه ورطه ی نابودی می کشن مسلمن این نگاه ایدئولوگه نگاهی طبقه محور که آدم ها رو طبقه بندی می کنه ببین طبقه ی عوام یعنی چی دقیقن؟ اگه منظورمون فرهنگ پاپیولاره که خوب تعریف خودش رو داره ولی طبقه ی عوام یعنی چی ؟ چرا می خان انتقام بگیرن ؟ چون ماها پول بیش تر داشتیم و اونها نداشتن ؟ این نگاه های طبقه محور یکی از محورهایی بود که دور ه ی اول احمدی نژاد خیلی موثر بود در رای آوردن اش این که ما فکر کنیم یه طبقه به خون دیگری تشنه است ....این بحث " ما" و "دیگری" بحث جدیدی نیست. جنگ طبقه ها هم چیزی نیست که از قبل انقلاب اسلامی درآورده شده باشه ...انقلاب های چپ خیلی هاشون از همین بازی های طبقاتی تغذیه شدن. بعد هم یعنی چی حاکمیت عوام ؟ کدام عوام حاکم هستند ؟ مگه فقط اونهاتحت فشار بودن ؟ خیلی ها این فشار رو تجربه کردن و نه فقط طبقه ی کارگر. بعد هم من فقط نقد کردم این نگاه طبقه محور رو که "ما" و "دیگری" می سازد. ما می شویم آدم درس خانده ها و بقیه می شوند آنها که کمتر آدم هستند. رابطه ی ما و دیگری رابطه ی تناقض ها است. ما آنچه هستیم که دیگری نیست و دیگری آن چه هست که ما نیستیم. چقدر زر زدم خاهر :)
Deleteراستش من که میگم حتی اگه میخوان انتقامی هم بگیرن حقشونه. اصن چرا نباید بگیرن؟
Deleteراه گفتگو؟ چیزی که من از «راه گفتگو» میفهمم اینه که اونی که اون بالا نشسته میگه خیله خب، مشکل داری؟ بیا متمدننانه باهم «گفتگو» کنیم. بیا متمدننانه با هم گفتگو کنیم و مطمئن هم باشیم با قید «متمدننانه» و با قید «گفتگو» یک وقت خدای نکرده توزیع قدرت و ثروت عوض نمیشه. بعد به نظرم نکتهی جالبش اینه که خود اون قشری که دم از گفتگوی متمدننانه میزنه با گفتگوی متمدننانه به جایگاه فعلیش نرسیده. به موقعش هارگیریهای لازم رو در آورده، خیالش که از ثبات موقعیتش راحت شد، بعدش رفته کتاب خونده، «متمدن» شده و حالا میخواد همه چیز رو با گفتگو حل کنه. تنها دلیلش هم اینه که گفتگو موقعیتش رو به خطر نمیندازه.
[اوه، چه آنارشیستم امشب.]
واندرر جان، این هفت خوان رستم که واسه کامنت گذاشتن تعریف کردی چیه؟ هر بار باید پونصد تا اسم رمز بنویسم تا چهار کلمه کامنت بذارم.
ReplyDeleteاین بود آرمانهای ما؟
این بود آرمانهای امام؟
آسمانی باش
و
بذار راحت کامنت بذاریم
:ی
واا خوب احتمالن روی زیرکی و شعورم حسابی باز کرده بودی ولی تیرت به خطا رفت. من از هیچ کدوم این هایی که گفتی سر در نیاوردم فقط فهمیدم یه چیزی می لنگه این جا
Deleteخدا به سر شاهده نمی دونستم این هفت خان رستم رو انی جا گذاشته بودم...ور داشتیم که فقط خاتمی گویی نکرده باشیم و راه های گفت و گو را "درعمل" نشان داده باشیم
Deleteمنم با سرمایه داری و جامعه ی طبقاتی شده مشکل دارم ولی اتفاقی که موقع انقلاب افتاد و خیلی انقلابای دیگه اگه بخوایم بهش مثبت نگاه کنیم فقط صورت مسئله رو پاک کردیم
ReplyDeleteما نمی تونیم قشری رو که همه جور ظلمی بهش شده به هر دلیل احمقانه ای، و از خیلی امتیازا از جمله آموزش کم بهره تر بوده رو بیاریم بنشونیم بالا یا بریم خودمون تک و تنها یه جای دورافتاده براشون کار کنیم بعد خوشحال و خندونم باشیم. اینطوری وضع شون چقدر عوض می شه؟ چند درصد از مشکلاتشون و مشکلات جامعه به طور کلی حل می شه؟ چرا به جای سر و ته کردن این دوگانه و افتادن تو یه دور باطل نیایم برای آموزش و تخصص تلاش کنیم؟ اگر نه نتیجه می شه پوپولیسمی از نوع جمهوری اسلامی به طور کل و به طور خیلی خاص تر احمدی نژادی که جامعه رو داره با خودش به قهقرا می بره و مشکلات طبقات پایین جامعه رو چند برابر کرده
این دست کم گرفتن شعور مخاطب تو چند بخش دیگه فیلم ساتراپی هم دیده میشه. ولی خب چه میشه کرد؟
ReplyDeleteخوب می نویسی.
سلام گوسفند خیلی خوشحالم که میخونمت
ReplyDeleteسلام الان که کامنت ات رو دیدم بوی بیست سالگی و کافه و خل و چلی ها پرید تو گلوم
Deleteولی من اینجا رو که خوندم درست مثه بیس سالگی هنگ کردم!
Deleteاصن دلم تنگ شد بشینم باهات بحث کنم ، نظرت رو به بچپونی تو حلقم وسطش هم برای که این نفهمم چی شده هی تاییدم بکنی هی ام بگی تو خیلی ماهی بعد من برگردم یه دو سه روز دیگه اش بفهمم چه کلاهی سرم گذاشتی!
چه موضوع مهمی رو مطرح کردید. گمونم یکی از دردهای ما همین نگاه طبقاتیه که اون دهاتیا هیچی نمفهمن و عامی هستن و ماها میفهمیم. درحالیکه اگه همین تاریخ 30-40 سال اخیر خودمون رو نگاه بندازیم، هر شری هم که رسیده از آدمهایی بوده که خودشون رو فهمیده تر از بقیه میدونستن و اون جماعت روستایی نهایتا فقط مردمی که شرایط براشون عوض شده بدون اینکه نقش چندانی در تغییر داشته باشن. به اون آرمان معلم شدن در روستا فکر میکنم و بعد از اون استاد دانشگاه شدن توی یه شهر بزرگ، راستش فکر میکنم شرّی که از همکارهای دانشگاه و حراست و ... به آدم میتونه برسه خیلی خیلی کمتر از همون مردم روستائیه. حداقل اون آدم روستایی با نگاه مذهبی خودش به موضوع داره نگاه میکنه نه با عقیده به زیراب زدن همکارش. دردناکه دیدن آدمهای تحصیلکرده ای که خیلی خیلی کمتر از اون روستایی بی سواد میفهمن
ReplyDeleteجامعه طبقاتي منو ياد طبقه بندي آدما انداخت
ReplyDelete:)